لویاتان

تمامی کارهای آدمی بر اساس ترس شکل می گیرد – تامس هابز

برچسب‌ها: سبز

این اصلاح طلبان خاک بر سر

اگر شرایط درحال حاضر، همین طور که هست، برای کار سیاسی مناسب باشد و ما بخواهیم به عنوان کسی که یا فعال است یا نگران است یا می خواهد کاری کند، به یک سمت برویم و با پرچم یک گروه جلو بیاییم، چند انتخاب بیشتر نداریم. این انتخاب ها هم خیلی محدود است و هم خیلی سخت. دلیل آن این است که تنها یک گروه به عنوان سازمان و عملکرد مشخص اپوزیسیون است و دیگران می گویند که هستند ولی تشکیلاتی برای کار خود ندارند.

به لحاظ کار تشکیلاتی، فقط مجاهدین خلق هستند که به طور منظم و مشخص، تعریف اپوزیسیون را یدک می کشند. به دلایل مختلف با آن ها مخالف هستم و مخالفت خود را اعلام کرده ام و فکر می کنم ایران در حکمرانی مجاهدین خلق، به کره شمالی تبدیل می شود. که البته دلیل هم نمی شود اگر قرار است از بد خارج شویم، بدتر را انتخاب کنیم.

در خارج از کشور، تشکل ها و گروه های زیادی یا رادیو دارند یا تلویزیون یا بیانیه می دهند ولی به لحاظ منظم و تشکیلاتی، هیچ اپوزیسیون متمرکز و مشخصی وجود ندارد. منظور اپوزیسیون یا مخالف به معنای تشکیلاتی است: گروهی که اساسنامه داشته باشد، استراتژی داشته باشد، عضو بگیرد، بودجه جذب کند و بتواند افکار و نظریات خود را نشر کرده، به بحث گذاشته و از بابت آن خود را محک بزند. حتی رضا پهلوی، که خود هم خوب حرف می زند و هم خوب فکر می کند و هم خوب تحلیل می کند، کار تشکیلاتی ندارد. طرفدارانش را جمع آوری و هدایت نمی کند. استراتژی فعالیت نمی دهد و با حتی طرفداران خود هم رابطه خیلی نزدیکی ندارد و  طرفدارانش حتی با همدیگر هم رابطه خوب و نزدیکی ندارند به همین علت عمومن گفت وگو با طرفداران سلطنت، به مجادله و فحاشی منتهی می شود. که البته ایراد اشخاص است و هیچ ارتباطی به رضا پهلوی ندارد.

از مشتقات چپ و کمونیسم و کارگری و غیره هم در خارج از ایران گروه هایی هست ولی باز هیچ کدام کار تشکیلاتی مشخصی را دنبال نمی کنند. گهگاه نشریه ای منتشر می کنند و حرف هایی می زنند ولی خوب، باز این طور نیست که کسی بتواند انتخاب کند به کدام گروه می تواند منتقل شود. بیشتر این گروه ها هم این قدر با هم درگیر هستند و روی هم را نمی توانند تحمل کنند که تولید فکر هم ندارند و در نتیجه رشد تکاملی را از کار حذف کرده اند.

این همه سال هم هست یعنی در سی سال گذشته که این همه مخالف و معترض در سال های اخیر در خارج از کشور به کار خود ادامه داده اند اما جنبش سبز بود که توانست اکثر مردم ایران در خارج از کشور را با هم متحد کند. هیچ تشکلی تاکنون نتوانسته چنین تاثیری در خارج از کشور داشته باشد. به شکلی می توان گفت بیشتر کسانی که در خارج از کشور هستند، ترجیح می دهند آن تغییر از داخل دنبال شود و رو به بهبود برود. می توان گفت بیشتر ایرانیان خارج از کشور هم مخالف حمله نظامی به ایران هستند. یعنی تعدادکسانی که موافق حمله هم هستند، محدود است. از طرف دیگر هرگونه حرکت تجزیه طلبانه هم از سوی اکثر ایرانیان مردود است.

اگر تمامی این پارامترها را کنار هم بگذاریم، نه یک قطعیت مشخص و عملی، که به یک نتیجه حدودی می رسیم. یک سری از گزینه ها از حوزه انتخاب ایرانیان خارج است و به آن تن نمی دهند. در آن حوزه هایی تن می دهند که از قضا در گفتار روزانه از آن حرف زده نمی شود. برای مثال، چند سالی است فحش دادن به اصلاح طلب و اصلاح طلبان، بیشتر مد شده تا پایه دقیق تحلیلی و انتقادی داشته باشد. نظام البته از این تفکر استقبال می کند و به آن دامن می زند، مجاهدین خلق هم از آن لذت برده و به تبع برادر بزرگتر خود (نظام جمهوری اسلامی) همین کار را می کنند و اصلاح طلبان را هدف حمله قرار می دهند. بقیه کسانی هم که دستشان به جایی بند نیست برای این که از جریان عقب نمانده باشند، می آیند و یک فحش و ناسزایی به آن ها می دهند و تفی هم به آن ها می اندازند و رد می شوند.

آیا اصلاح طلبان این قدر مستحق فحش و ناسزا هستند؟ مقداری آری. آن بخش که مستحق انتقاد هستند، برمی گردد به حرف هایی که زدند و به آن عمل نکردند و یا سنگ های بزرگی که برداشتند ولی نتوانستند حتی آن را بلند کنند. باید می دانستند چه زمانی باید صراحت به خرج داده و گفت نمی توانند و چرا ولی تلاش کردند به جای نزدیک کردن خود با مردم، خط خود با نظام را حفظ کنند. خودشان هم در واقع می دانستند چه حوزه هایی اصلاح پذیر است و چه حوزه هایی اصلاح ستیز. باید تکلیف و برنامه خود را مشخص می کردند ولی نکردند بعد هم با همدیگر مشکل پیدا کردند که دلیل آن مشخص است. هرگروهی که حاکم شود، اکثریت (حاکمیت سیاسی) به همان شکل درمی آید. با پیروزی اصلاح طلبان، همه اصلاح طلب شده بودند و حتی موجودی چون عبدالله جاسبی هم داعیه اصلاح طلبی سرداده بود. ولی بعد همه شدند اصولگرا و حالا هم که همه شده اند خامنه ای گرا. آن بخش مگس دور شیرینی است که همیشه هست و بوده و خواهد بود.

به لحاظ پیشینه شکل گیری و خاستگاه تاریخی، اصلاح طلبان قابل اطمینان ترین گروهی هستند که می توان برای بهبود اوضاع در ایران به آن ها چشم داشت. حتی میرحسین موسوی که خود را از آن ها جدا می کرد ولی بخشی از آن بود، وقتی به بند گرفتار شد فهمید که همین اصلاح طلبان هستند که پشت او هنوز ایستاده اند و بقیه همه فراری شدند. مهدی کروبی که از اصلاح طلبان فراری بود فقط و فقط اصلاح طلبان برایش ماندند که از او حمایت کنند و معاون اولش (کرباسچی) سریع ناپدید شد که مبادا از او حرف بکشند الان هم مشخص نیست در کجا مخفی شده است.

برگردیم سر ریشه گروه ها. گروه های خارج ا زکشور – اگر بشود اسمشان را گروه گذاشت – از این ور مانده و از آن ور رانده می توان به حسابشان آورد. برای خالی نماندن عریضه همه دنبال حقوق بشر هستند و همه شان با نظام مخالف هستند ولی هیچ برنامه ای را دنبال نمی کنند و بیشتر ناراضی هستند و در همین حد مانده اند. در میان گروه های داخل کشور و داخل نظام، نسلی که نظام جمهوری اسلامی آن ها را بارآورده، هیچ آینده ای ازشان درنمی آید. کسانی که الان دور آقای خامنه ای و احمدی نژاد جمع شده اند، نسل بزرگ شده انقلاب اسلامی هستند. درس نخوانده همه کاره شده اند، کار نکرده ثروتمند هستند، هرکسی بخواهد به حوزه اشرافیت آن ها وارد شود را سبعانه می درند و اگر به ایران حمله ای شود، همه شان اولین نفری هستند که از ایران فرار می کنند.

آن نسلی که نتیجه اصلاحات و برنامه آموزش و پرورش شاه بود، روند تکمیلی خود را طی کرده و می کند و از این بابت تمامی وفاداران به سلطنت باید به آن ها افتخار کنند. نسلی که شاه تربیت کرد، انقلاب کرد، تندروی هایش را هم کرد (خبط حمله به سفارت آمریکا در تهران) به ایران که حمله شد با دست خالی به صحنه نبرد رفت و بعد از آن هم همان روند را دنبال می کند چون رشد کرده و بزرگ شده است. این گروه، گروهی نیست جز همان کسانی که الان به آن ها اصلاح طلب گفته می شود. اتفاقن اصلاح طلبان گروهی هستند که با طیف گسترده ای از مردم ایران ارتباط برقرار می کنند. چه بخواهیم چه نخواهیم، شمار زیادی از مردم ایران از دین و اسلام برنگشته اند و نمی خواهد برگردند. می خواهند همان حوزه خصوصی دینی خود را داشته باشند که البته حقشان است و از این نظر اصلاح طلبان به آن ها نزدیک خواهند بود. اصلاح طلبان بیش از هرگروه دیگری می تواند شعار ایران برای همه ایرانیان را دنبال کند چون تنها تشکیلاتی است که به طور مشخص تولید تفکر داشته و در آن متفکر، سیاستمدار، تحصیلکرده، روشنفکر و استاد دانشگاه و چهره های دیگر به چشم می خورد. انبان و پشتوانه ای که هیچ گروه دیگری در ایران و خارج از ایران ندارد. حتی طرفداران آقای خامنه ای که قدرت را قبضه کرده اند، یک خطیب یا یک اندیشمند ندارند و از این بابت دو دستی به سپاه، بمب اتم و نفت چسبیده اند چون بدون این ها، هیچ راهی برای دوام آوردن ندارند.

نه اصلاح طلبان را به شاه نسبت می دهم و نه فکر می کنم آن ها براندازی خواهند کرد. به نظر من آن ها نماد نسلی هستند که در قبال تغییرات سی ساله، رشد کرده و بزرگ شده اند. از قضا اشتباه هم زیاد کرده اند که این برای آن ها ثروت است. اشتباه باعث رشد می شود و دیکته نانوشته غلط ندارد. خیلی ها را می شناسیم که فقط عربده می کشند ولی وقتی دست به کار می شوید تازه مشخص است چه کاره اید و البته هرگروهی اشتباه می کند تا بزرگ شود.

اصلاح طلبان در حاکمیت سهیم بوده اند، خطاهایش را هم کرده اند و یپامشان را هم داده اند. با حمله نظامی به ایران موافق نیستند (که خیلی ها را عصبی و ناراحت کرده و می کند)، به انقلاب و تغییر رژیم در ایران رضایت نمی دهند (که این حسابی یک عده را آتش زده است) و خواهان بهبود شرایط هستند. این کار آن ها سخت ترین راه است چون زحمت دارد، هزینه می خواهد و میان بر هم ندارد. خیلی از ما هم از کار سخت خوشمان نمی آید و دنبال راه های یک شبه و میان بر هستیم و آن چه خوب بلد هستیم فقط کنار گود نشستن و فریاد زدن است. خودم هم بخشی از آن ها.

ولی با نقدهای خیلی خیلی زیادی که به اصلاح طلبان وارد بوده و هست، تنها گروهی هستند که همی می توانند درون نظام فعالیت کنند، هم بیشتر مردم ایران به رغم همه انتقادها با آن ها همراه می شوند و هم ایرانیان خارج از کشور به آن ها اعتماد کرده و با آن ها همراه می شوند. به هر حال، اکثریت ما ایرانی ها خیلی در بند پیچ و خم سیاست و اقتصاد نیستیم. ایرانی می خواهیم آزاد، شاد، باز و در ارتباط با جهان و استفاده از سرمایه هایی که همه می دانیم خیلی داریم. از این نظرفکر نمی کنم کسی باشد که چیزی فرای این بخواهد و تنها گروهی که توان تحویل آن را دارد همین اصلاح طلبان هستند. همین ها که خاک بر سرشان می خوانیم.

برای یک بخش زیادی از جامعه کار، کارگری، کشاورزی و اقتصادی و علمی ایران، این برچسب های سیاسی خیلی هم معنی ندارد. خیلی ها هستند که برای آن ها شاهنشاه آریامهر و رهبر معظم انقلاب یکی است. آن ها بیشتر به جامعه، شغل و پیشرفت کاری و کشوری فکر می کنند و در قید و بند ریش دار و یا تاجدار بودن حاکمیت نیستند. همین گروه هستند که امثال گروه هایی مثل احمدی نژاد از آن ها سوءاستفداه می کنند. به محض این که آخوند بدنام شد، غیرروحانی سرکار می آورند.

برای فعالیت بهتر، اصلاح طلبان بهترین گزینه هستند. این حرف به این معنا نیست که نباید به این ها ایراد گرفت و نباید از آن ها انتقاد کرد. برعکس، انتقاد کنید و اجازه دهید بهتر رشد کنند چون نظام بدون انتقاد، از درون می گندد. اختلاس سنگین بانکی که این روزها از آن بحث می شود، یکی از هزاران گندابی است که در طول هفت سال گذشته به یاری فقدان رسانه واقعی، تشکیل شده و بوی گند آن بیشتر هم می شود. همین اصلاح طلبان خاک برسر، روند رشد را کنار نگذاشته اند و می توانند بهتر شوند.

The-Last-Judgement-detail-of-the-damned-in-hell-1431-xx-Fra-Angelico

The Last Judgement detail of the damned in hell, 1431 , Artist:Fra Angelico

کمی این، کمی آن، خیلی تبعیض و خیلی زیادتر آپارتاید

روزهای بدی است چون نه مرگباران شده ایم که تجاوز باران هم شده ایم و به همان اندازه خیلی عصبانی و گرفته و خشمگین هستیم و خیلی از آن بیشتر، از دست خودمان ناراضی و ناراحت که چرا کاری باید بشود و نمی شود. می بینیم ملادیچ به سرعت به دادگاه کیفری بین المللی لاهه فرستاده می شود و می گوییم پس ناقضان و نسل کشان و سرکوبگران ایران کی محاکمه می شوند؟ هنوز عزت الله سحابی خاک مرگ را بو نکرده که دخترش کشته می شود و حتی زودتر از خودش به خاک سپرده می شود. حالا نگرانیم که 22 خرداد چه می شود و چه نمی شود که هدی صابر کشته می شود. خیرسرمان تلاش می کنیم این مرگ های مثلا سیاسی را تجزیه و تحلیل کنیم که خبر می آید در اصفهان ریخته اند و تجاوز گروهی کرده اند. همان روزهایی که قذافی محکوم می شود که کانتینر کانتینر وایگرا وارد کرده تا سیستماتیک تجاوز کند و سرکوب.

یک مشکل اساسی که این همه سال هم نظام جمهوری اسلامی به آن گرفتار بوده و هم این که همه ما خواسته یا ناخواسته به آن دچار شده ایم، مسئله و مشکلی به نام تبعیض است. تبعیض زمانی شاید تعریفش این بود که کسی خود را از بقیه برتر بداند و به دلیل رنگ پوست حقوق بیشتری برای خود طلب کند. اما حالا، معنای تبعیض این است که هرکسی را به دلیل خواسته، تفکر، فکر، اندیشه، شکل ظاهری، گفتار و دیگر خصوصیات فردی، از حق و حقوق اساسی و اصلی اش محروم کرد. همان کاری که برای خیلی ها روی داده و می دهد. خیلی ها داد آن را از زمان قبل از انقلاب در ایران فریاد کرده بودند و خیلی ها به تدریج با آن روبرو شدند و خیلی ها هم در این دو سال اخیر با مصداق های مختلف آن آشنا شده اند.

تبعیض وقتی بر گفتار و رفتار ما حاکم می شود، دیگر گزینه بررسی عقلی را کنار می گذاریم. در نتیجه می نشینیم و منتظریم ببینیم منبع حرف یا گفتار یا بیانیه چه کسی است و کجاست. اگر منبع مورد تایید ما بود، حرف هم قابل تایید است. وقت هایی هم شده که حرف مزخرف است ولی از خودمان مایه می گذاریم تا به زور آن را تفسیر به درست کنیم و بگوییم طرفداری ما درست است. برعکس آن هم هست. شاید بعضی وقت ها آن مخالفی که می خواهیم سر به تنش نباشد، حرف درستی بزند. ولی ما شنونده نیستیم، ما چشمه و جوشش خشم شده ایم و فقط می خواهیم طرف نباشد. با این حساب، نمی توانیم هیچ گونه گفت وگویی داشته باشیم و ما در جنگ به سر می بریم. حال هر کسی به شکلی این جنگ را دنبال می کند.

همین جا باب مغلطه را می بندم. مشخص است که از قاتل ندا و سهراب و هاله سحابی و هدی صابر آدم بیزار و متنفر می شود. اما باید این نکته را هم بدانیم که با تنفر خالی، فقط حمام خون به راه می افتد و چیزی عوض نمی شود. اگر قصد بهتر شدن و درست شدن امور است، همه کسانی که دست در قتل و کشتار داشته اند و دارند، باید دستگیر شده و در یک دادگاه عادلانه محاکمه شوند. حتی اگر دادگاه مناسبی درون کشور نباشد، دادگاه های بین المللی معتبر هست و می توان با جمع آوری اسناد و شواهد این افراد را به دستگاه عدالت سپرد.

برگردیم از این بحث بیرون و برگردیم سر بحث تبعیض. بحث تبعیض در نظام جمهوری اسلامی طیف گسترده ای دارد و باز هم باید گفت که به ما هم بروز کرده است. این مطلب در جریان دیدار آقای خامنه ای از نمایشگاه عنوان شده و در مقابل او گفته شده و به جای این که رهبر یا ولی فقیه یا هر شخص قدسی دیگری که او را می خوانند نه این که بر دهان گوینده بکوبد، که گویا لبخند رضایت و تایید هم سرداده است.

شركتشان در اروميه است و از چند مهندس و دكتر اهل همين شهر تشكيل شده. ICهاي دو ميليمتري‌اش را توضيح مي‌دهد و مي‌گويد براي نخستين‌بار، ليسانس يك محصول را به ژاپني‌ها فروخته‌ايم. در آخر جمله‌اي مي‌گويد كه همه را سر حال مي‌آورد: «من به اين حرف اعتقاد دارم. به اميد خدا و دعاي شما و تلاش متخصصا حتماً عملي مي‌شه. ايشالا يه روزي مي‌ياد كه هر ايراني تو خونه‌اش دو تا نوكر و كلفت دارد؛ يكي آمريكايي، يكي انگليسي»

تفکر و دستگاهی در نظام جمهوری اسلامی هست که به همان مصداق اصلی ساخت «دشمن فرضی» می خواهد همه را ترسو و پشت سر یک نفر نگه دارد و بگوید اگر فلانی هست، باید باشد و ما وظیفه مان حمایت است. واژه هایی مثل «قرتی، سوسول، سبز، سگ باز» و مثل آن برای همین کار طراحی می شود. یعنی شما با یک وصله کار داشته باش و اگر این وصله به طرف قابل زدن بود، پس دیگر هیچ حقی ندارد. نه حق زندگی، نه حق فعالیت اجتماعی و شهری، نه حق بیرون آمدن، نه حق وجود داشتن، نه حق رای دادن و نه دیگر حقوق. یعنی می شود با یک وصله، پاکسازی کرد. با این حساب، ما از تعریف و تعبیر تبعیض گذر کرده و در آپارتاید به سر می بریم.

دلیلش هم این است که یک سری خیلی راحت حق دارند و حقوق ویژه و خاص و بیشتر دارند و یک سری اصلا و به هیچ وجه حقی ندارند. از دیدگاه آپارتاید می توان توجیه کرد چگونه شخصی روز روشن ندا آقا سلطان را می کشد، کارت شناسایی اش هم به دست مردم می افتد و بعد به دلیل این که کسی نخواسته به دلیل آتش انتقام او را قصاص کند و خواسته اند او به دادگاه سپرده شود، رهایش کرده اند. بعد همین آدم می آید و در مقابل دوربین تلویزیون ظاهر می شود و بعد هم راست راست در خیابان آزاد برای خودش ول می شود. آپارتاید می گوید چرا عده گسترده ای قربانی تجاوز جنسی شده اند اما هنوز یک محاکمه برایشان برگزار نشده و آن ها یا خانه نشین شده اند یا راه پناهندگی اختیار کرده اند.

از دیدگاه آپارتاید، همه این ها قابل توجیه است. جور دیگری قابل هضم نیست. با نظام آپارتاید البته شک نیست که باید مقابله کرد ولی راه درست کردن آن، توسل به همان تکنیک نیست. این یک نکته ای بود که در میان سخنان نسنجیده چند وقت پیش محمد خاتمی می شد آن را دید. تقریبا همین یک نکته را خواسته بود گویا بگوید که گند زده بود به کل جریان. بله. یک جایی هست که بالاخره باید نشست و گفت چه می خواهیم و قرار است چگونه به آن برسیم ولی بدون این که مانند جریان مقابل، فقط عربده کشیده و بخواهیم همه یا هیچ کنیم.

این روزها البته چون بازار نقد و انتقاد زیاد است، نمی شود فقط ایراد گرفت و راهکار نشان نداد. راهکار برای این وضعیت این است که تمامی افراد و گروه یا گروه هایی که خواهان بهبود اوضاع در ایران هستند، یک راهکار مشخص و عاری از تبعیض ارائه دهند و بگویند قرار است چگونه به خواسته هایشان برسند. این باعث می شود حداقل جناح مخالف تکلیف خود را بداند. الان در این وضعیت و با این نفرت گستری، هرکسی در جناح حامی نظام و دولت باشد ذره ای انتقاد نمی کند چون فکر می کند نظام دارد سرنگون می شود و سرنگونی نظام یعنی بدبختی و اعدام و کشتار آن ها.

شک ندارم که تمامی کسانی که بسیجی یا سپاهی هستند و یا روحانی و یا طلبه یا به هر شکلی حامی نظام و دولت، نقد و انتقاد خودشان را هم دارند. باور ندارم جانباز یا خانواده کسانی که در جنگ کشته شده اند، کمپینی برای کشتار همه کسانی که با آن ها مخالف است به راه انداخته باشند. فکر هم نمی کنم همه آن ها خواستار حکومت پادگانی و نظامی و کودتایی باشند. ولی اگر فقط یک راه جلوی خود ببینند، اولویت و ترجیح آن ها بقا است. از همین رو هرگونه مخالفتی هیچ گونه گفت و گوی متقابلی نخواهد داشت.

در همان سپاه یا بسیج یا حوزه یا مجلس یا دولت یا هرجا، کسانی هستند که از شرایط سوءاستفاده می کنند، سعی دارند آب را گل آلود کنند و جنگ برادرکشی به راه بیاندازند. این طوری توجیه می شوند و ماندگار. و این جهالت مرگباری است که آن ها را گرفتار کرده است. هرگونه مخالفتی باید بگوید ما این حقوق را می خواهیم، به این حقوق راضی هستیم و این حقوق را هم برای مخالفانمان محترم می شماریم. پس از آن می توان به طرف مقابل حق انتخاب داد. چرا که به هر حال در صورت هرگونه تغییر نظام یا رژیم در ایران، عده ای هستند که دست به جرم و جنایت زده اند یا در آن دست داشته اند یا دستور آن را داده اند. این ها باید همه به دادگاه سپرده شوند. اما نباید این طور نشان داده شود که برای مثال اگر جنبش سبز پیروز شد، بعد در همه مساجد بسته می شود. اگر فلان گروه پیروز شد، پس حجاب ممنوع می شود.

به لحاظ شخصی از گروه و یا حزب یا شخصی حمایت می کنم که بگوید همه حقوق برای همه یکسان رعایت می شود. یعنی اگر کسی خواست چادر به سر کند و به مسجد برود بتواند، اگر هم کسی خواست حجاب بر سر نداشته باشد و با سگش خواست در خیابان و پارک قدم بزند، او هم بتواند. هر حزبی هم باید بتواند فعالیت کند. حزب اسلامگرای هم بتواند همان حقوق و آزادی هایی را داشته باشد که حزب لیبرال دارد.

با نشان دادن یک برنامه کار یا پلت فرم، باب گفت وگو با بخشی باز می شود که خواهان گفت وگو است. شک نیست کسانی که الان چماق و اسلحه و باتوم و آلت تناسلی به دست به مخالفان حمله می کنند، برای گفت وگو پیش نمی آیند ولی این طور هم نیست که هرکس صدایش در نمی آید، پس دارد از این ها حمایت می کند یا با آن مشکلی ندارد.

کسی که جنگ یا جبهه یا اسارت را دیده باشد، منم منم نمی کند و با هموطن خود آن رفتارها و بدتر از آن را نمی کند. آن هایی که دست به این جنایت ها می زنند، کسانی هستند که حتی یک روز هم صحنه میدان جنگ را ندیده اند. شاید شماری همه چیز را کنار گذاشته باشند حتی نوعدوستی و حقوق اساسی و انسانی ولی نباید مخالفی که می گوید این کار نادرست است، همین راه را برود.

بارباپاپا عوض شود یا نه

شاید سخت بتوان تصویر دقیقی ترسیم کرد، ولی می توان گفت اگر میرحسین موسوی یا مهدی کروبی برنده شده بودند، اوضاع چگونه بود چرا که بخشی از آن قبل تر تجربه شده است: شورش بوروکراسی علیه دولت شکل می گرفت، مجلس و قوه قضاییه و شورای نگهبان تا جان در بدن داشتند وقت صرف زمین زدن دولت و استیضاح وزیران و رییس جمهوری می رفتند و خیلی دلشان می خواست بلایی که به ناحق سر بنی صدر آوردند را بار دیگر تکرار کنند. آن زمان هم وضع ما به همین بدی می بود که امروز هم هست. ضمن این که افسردگی هم مزید بر آن بود. الان هم در یک سیستم هستیم که مثل مرغ سرکنده ناگهان از یه جا به جای دیگر می پرد، بعد کمی بال بال می زند، کمی گرد و خاک می کند و بعد آرام می گیرد که گویی مرده است. ولی تا دست می برند تا پرهایش را بکنند، باز هم دوباره و بی هدف و بی برنامه شروع به جست زدن می کند.

به متن زیر توجه کنید. این تنها روایتی است که از عملکرد شخصی سان تزو، نویسنده کتاب هنر مبارزه، در دست است:

شاه وو، King Wu، روزی سان تزو را دید و از او پرسید: من نوشته های تو را خوانده ام. می شود به نوعی این نوشته ها را به اجرا گذاشت و آن را آزمایش کرد؟

سان تزو در پاسخ گفت: بله. می شود.

کینگ وو، تصمیم گرفت به شکلی جدی این مسئله را به اجرا بگذارد. از سان تزو پرسید:

می شود این آزمایش را با ارتشی از زنان انجام داد؟

سان تزو گفت: می شود.

کینگ وو فرمان داد و 180 زن به درون محوطه آمدند. سان تزو آن ها را به دو دسته مساوی تقسیم کرد و به همه ی آنها یک نیزه داد و دو زن زیباروی شاه را برگزید تا به عنوان فرمانده هر گروه، خدمت کند.

سان تزو به زنان رو کرده و گفت: پیش فرض این است که شما فرق دست راست و چپ و سمت جلو و عقب را می دانید؟

دخترها پاسخ دادند: بله.

سان تزو گفت: وقتی صدای طبل بلند شد، به فرمان من عمل کنید. اگر گفتم نگاه به جلو، همه به جلو نگاه کنید. وقتی گفتم به چپ، به چپ چرخش کنید. وقتی گفتم به راست، به سمت راست برگردید و وقتی گفت عقب گرد، به سمت عقب.

سان تزو همه را با جزییات توضیح داد و وقتی همه یک صدا گفتند که کاملا متوجه شده اند، دستور داد طبل به صدا درآید و گفت: به راست، راست.

ولی در پاسخ زنان همه زدند زیرخنده.

سان تزو با صبر و متانت گفت: اگر دستور فرمانده درست و صحیح منتقل نشد و همه آن را درست نفهمیدند، مقصر فرمانده است.

سان تزو بار دیگر دستور داد طبل به صدا درآید و گفت: به چپ، چپ.

بار دیگر همه زنان زدند زیر خنده.

سان تزو گفت: اگر دستور فرمانده درست و صحیح منتقل شد و همه آن را فهمیدند ولی از آن اطاعت نمی کنند، مقصر رییس دسته یا گروه است. و دستور داد زنان زیباروی شاه که رییس دسته بودند را گردن بزنند.

و البته کینگ وو از بالا ناظر این صحنه بود. وی به سرعت برای سان تزو پیام داد: ما دیگر کاملا از توانایی فرمانده برای راهبرد سربازان مطمئن شده ایم. بدون این دو زن، غذا و آشامیدنی برای ما مزه ندارد. شاه دستور می دهد که از گردن زدن این دو، جلوگیری شود.

سان تزو در پاسخ گفت: با توجه به دستور مستقل و مستقیم که برای تربیت این سربازان گرفته ام، معدود دستورهایی هست که برای من قابل اجرا نیست. سپس دستور داد آن دو را گردن زدند و سپس دو نفر دیگر از زنان را جانشین آنها کرد.

بار دیگر طبل ها به صدا درآمد و زنان دقیق و مو به مو تمامی دستورات فرمانده را اجرا کردند. این تمرین به قدری درست و دقیق و در سکوت برگزار شد که حتی یک مورد خطا روی نداد.

سان تزو برای شاه پیام فرستاد: کینگ وو، دسته سربازانی که خواسته بودید آماده و متحد است و حاضر است هر امری که شما دهید، اطاعت کند. چه رفتن به درون آب باشد چه آتش و هیچ کس به هیچ وجه نافرمانی نخواهد کرد.

شاه در پاسخ پیام داد: فرمانده می تواند محل را ترک کرده و به محل خدمت خود برود. شاه هیچ علاقه ای به نظارت بر سربازان جدید خود ندارد.

سان تزو با خونسردی گفت: این شاه فقط از حرف خوشش می آید و توانایی تبدیل حرف به عمل را ندارد.

سان تزو از شاه لقب فرمانده کل گرفت و در نبردهای زیادی پیروز شد.

***

برگردیم به مسئله اول.

آیا کسانی که از آن ها به عنوان سران مخالفان یا معترضان به نتایج انتخابات را سران جنبش سبز یا هرچیز دیگر از آنها یاد می کنند، استراتژی یا برنامه ای دارند؟ در واقع، پرسش من این است: اگر راه اول جواب نداد، راه دوم و سوم چیست؟ اگر قرار بود در حکومت باشند و به شدت هر روز با درگیری شدید با قوه قضاییه و مجلس و شورای نگهبان روبرو باشند، برنامه آنها چه می بود؟

حالا راه دور نرویم. مشخص بود که به این افراد اجازه نخواهند داد در انتخابات پیروز اعلام شوند. اگر تصمیم به مبارزه یا مقاومت یا هرچیز گرفتند، با چه برنامه ای؟ به چه شکلی؟ با چه فاصله زمانی و با چه هزینه ای؟

یکی از مسائل و مشکلات اصلی در ایران و در یکصد سال گذشته که دولت مدرن در ایران معرفی شده، نبود هیچ گونه پشتوانه سیاسی، اقتصادی و اجتماعی برای افرادی است که خود را سیاستمدار یا نماینده یا پیشوا یا رهبر می نامند. یعنی یک نماینده یک کاندیدا، یک سناتور، یک کاندیدای ریاست جمهوری یا هر منصب دولتی دیگر، هیچ نیازی نمی بیند که دسته ای از مردم یا گروه ها را به عنوان هوادار با خود همراه کند. هیچ نماینده ای تا به حال در خانه های مردم نرفته تا به آنها بگوید برنامه اش چیست و برای چه به مجلس می رود تا به همان نسبت شناسایی شده و محک بخورد که اگر دوره بعد نتوانست به آنها عمل کند، رقیب او بتواند پیش آید.

هیچ نیازی به این گونه برنامه ریزی نبوده چون کسی نیازی به رای مردم یا کسب حمایت آنها نداشته است. در واقع، منابع قدرت بوده اند که باید راه لابی آنها پیدا می شده و اگر شده که هیچ، اگر هم نشده از هر ابزاری برای سرنگون کردن قدرت مرکزی استفاده شده است.

اگر احیانن این روزها درگیر گفت وگوهای سیاسی و آینده هستیم، باید به چند نکته توجه کنیم. اصلاحات و اصلاح طلبی تمام شده است. آن فرصت طلایی چون درست نهادینه نشد، مانند تابلویی به دیوار بود که نفر بعدی آمد و به راحتی آن را برداشت و حتی مجبور نشد دیناری هزینه برای این تغییر بدهد.

اگر کسی سردمدار هرگونه تغییر است، باید یک برنامه مشخص بدهد. دیگر فقط با مخالفت چیزی عوض نمی شود. البته که عوض می شود، یک موج نارضایتی هست که با هرگونه سرکوب فقط بدتر و بدتر می شود و ناگهان به هر دلیلی بلند می شود. نظام حاکم فعلی در ایران دچار بی مغزی است اگر فکر کند که دیگر همه چیز در اختیار است. فرانسیس ارکهارت Francis Urquhart یادتان هست؟ قبل از انتخابات می گفت: حوادث. دشمن هر سیاستمدار حوادث است حالا یا سیل یا انفجار یا حمله یا هرچیزی. حوادث باعث می شود امکان کنترل افکار و برنامه ها از بین برود.

چیزهایی در ایران قابل پیش بینی است: قحطی و خشکسالی که شاخص های رشد کشاورزی، سرمایه گذاری و اقتصادی آن را نشان می دهد. چیزهایی در ایران باز هم قابل پیش بینی است: زلزله. چیزهایی به لطف حاکمیت در حال وقوع است: آلودگی، خشکسالی، از بین رفتن محیط زیست و منابع طبیعی و میراث فرهنگی و و البته هوای آلوده، فقدان استاندارد و البته مرگ و میر فراوان.

در شعبده نظام حاکم لازم نیست چیزی بگویم که پیشتر گفته شده و باز هم گفته می شود. نظام از مرگ زیاد استقبال می کند چون مرگ زیاد یعنی نشئگی در عزاداری. اگر مرگ زیاد باعث شود صدای کسی درنیاید پس چه بهتر. کسی که از مرگ همسایه اش صدایش در نمی آید، بهترین شهروند برای نظام فعلی است.

اما مشکل ما نظام حاکم نیست. نظام حاکم با مشکلاتی که خودش پیش آورده روبرو می شود. بعد از آن چه؟ چه کسی، کدام گروهی، چه حزبی می خواهد عهده دار این مشکل ترین مسوولیت شده و بازسازی های لازم را انجام دهد؟ این بار گول کدام کسی را می خوریم که بنزین یا نفت و گاز مجانی بدهد یا ماهی پنجاه هزار تومان پول بدهد یا این که نفت را بر سر سفره های مردم بیاورد؟ (فعلن که بنزین در ریه های مردم کرده، شاید خوراندن نفت به مردم هم نزدیک باشد.)

اگر قرار است سبزها آینده ما باشند، قرار است چه بکنند؟ چرا مبارز نیستند؟ برای مثال ناپلئون می گفت: اگر دشمن در حال اشتباه کردن است، بهترین استراتژی سکوت است و این که اجازه دهید به کارش ادامه دهد. اگر این استراتژی برای مثال مفید باشد، پس چرا وقتی دست احمدی نژاد از تشکیلات بانک مرکزی کوتاه شد، میرحسین موسوی پرید وسط و یک مطلب کاملن بدون ارزش درباره این مطرح کرد که «ممکن است به نام ما کارهایی بکنند و بخواهند گردن ما بیاندازند.» به قولی، که چی حالا؟ مگر این کار قبلن نشده؟ این هشدار الکی این وسط یعنی چه؟

اگر قرار است هر نیرویی، هر مخالفی، کاری بکند، پلان اول، دوم و سوم آنها چیست؟

این ها را برای این می گویم که در موقعیت اضطرار، گول زدن مردم کاری ساده است. اگر قرار است امیدی به کسی یا شخصی یا گروهی بسته شود، باید این گروه هر که باشد، از حزب مشارکت گرفته تا بنیادگرایان فعلی حاکمیت یا بازار یا مجاهدین خلق یا سلطنت طلبان، یا هرگروهی که فکر می کند می تواند بهتر عمل کند، باید مانیفست بدهد و برنامه. اگر قرار است شارلاتانیزم را تجربه کنیم، یک بار سر و کله زدن با یک ماشین خر و یا ماشین فروش، کافی است. لازم نیست حاکمیت را به دستش بدهید تا دیگر نتوان هیچ کاری کرد.

پس اگر فکر می کنید که بهتر عمل می کنید، این اشتباه است، آن غلط است، این را آن نمی داند، این را آن نمی فهمد و ما بهتریم یا من بلدم یا من می دانم، به جای این همه حرف زدن، چند صفحه برنامه بدهید. اگر تروریست و آدمکش هستید، مثل یک انسان متمدن، اول نشان دهید که تمدن را می فهمید. خشونت را کنار بگذارید و یک برنامه سیاسی بدهید. این کار اگر باعث شود حتی این گروه ها با هم وارد رقابت سیاسی شوند، نتیجه اش برای ایران بهتر خواهد بود.

اگر هم اصلاح طلب هستید یا این ور طلب یا هرچیز دیگر، بس است این که اول وآخر اصلاحات است. اصلاحات هشت سال بود ولی تمام شد. از حالا به بعد چه باید کرد؟

در همین جا از هرگونه طرفداری احساسی خودداری کرده و فکر می کنم بهتر است نگاه کرد کدام برنامه بهتر است و چه کسی برنامه دارد. البته بسیار ناامید کننده است چرا که شاید جواب، صفر باشد. حتی جنبش سبز هیچ برنامه ای ندارد و کلی گویی می کند. اگر به خیابان ریختید و چیزی عوض نشد، بعد چه؟ اگر کسی را کشتند و چیزی عوض نشد، بعد چه؟ این هایی که می گویند آقا دارند می زنند و می گیرند، در جوابشان باید گفت که کمترین ضریب هوشی در تقابل با یک نظام مستقر، می داند که در مقابل هرگونه خطر، دست به کار می شود. این را خود موسوی و کروبی بهتر از همه می دانستند ولی با این حال جلو رفتند.

من خودم بسیار استقبال می کنم که آقای کروبی یا آقای موسوی هنوز موضع خود را عوض نکرده اند ولی فقط غر زدن را می توان از هزار شبکه رادیویی و تلویزیونی از دبی گرفته تا لس آنجلس، دید و شنید. باور کنید همه را همه می دانند. مسئله ما، راه چاره است. کسی اگر راه و برنامه ای دارد، آن را ارائه دهد.

در غیر این صورت، با یک مشت بارباپاپا روبرو هستیم. عوض می شوند، در شکل و رنگ، و بعد به شکل و رنگی دیگر، و باز به شکل و رنگی دیگر.

یک نکته: شاید به این نتیجه برسیم هیچ منجی افسانه ای در کار نیست ( که نیست). به این نتیجه هم برسیم بهتر است چون خود یک شروع است. اخبار هاییتی را دنبال می کنید؟ زلزله آمد. بعد پول دادند، پول ها هپلی هپو شد، بعد بیماری واگیردار آمد و حالا ملت از خشم به جان هم افتاده اند. نه خانه دارند، نه نان، نه سلامت، نه بهداشت، نه صنعت، نه سلامتی، نه آینده ولی همدیگر را کشتن را خوب دنبال می کنند. باور کنید برای همه کشورها و ملت ها می تواند پیش بیاید، وقتی دیگر هیچ چیز برایشان نمانده باشد و همه چیز را از آنها گرفته باشند. آن زمان نه داس و چکش نجاتمان می دهد، نه تاج، نه عمامه. این خودمان هستیم که باید حداقل به این نتیجه برسیم که کسی نیست الا خودمان، بعد می توانیم دست به کار شویم. دست به کار شدن هم به معنای انقلاب نیست. انقلاب و براندازی و تغییر سریع، برای کسانی است که هیچ برنامه ای برای آینده ندارند.

رسوا کردن احمدی نژاد سخت است، اما شدنی است

احمدی نژاد، فارغ از زبان بدی که دارد و بددهن است، نوعی استراتژی دروغ را هم پیاده می کند. از همین رو مخالفانش هنوز نتوانسته اند کار مهم و اساسی، که رسوا کردن دروغ های احمدی نژاد است را انجام دهند. مهم تر از همه این که با رسوا کردن دروغ های احمدی نژاد، می توان کمپ مخالفان او را به راحتی بی اثر کرد. هرچند این کار سخت است اما شدنی است. سخت است از جانب کسی که کار رسانه ای نمی داند و نکرده است ولی برای رسانه ها، خنثی کردن و رو کردن دست احمدی نژاد، کار سختی نیست. مسئله این است که رسانه های مخالف به جای انجام کار رسانه ای خود، به کمپین سیاسی تبدیل شده اند و یا این طور بوده اند. نمونه کار تمیز برای رسوایی احمدی نژاد را فرید زکریا در برنامه جی پی اس که هر هفته پخش می شود، نشان داد.

نمونه ی این کار را می توانید در آخرین برنامه فرید زکریا،جی پی اس GPS, Global Public Square، در سی ان ان ببینید.

محمود احمدی نژاد در یکی از تکنیک های دروغ پراکنی رسانه ای که در آمریکا به خصوص خیلی موفق بوده است (چون خبرنگاران آمریکایی آمادگی لازم را برای گفت وگو با او ندارند و احمدی نژاد با استفاده از مترجم اجازه تمرکز فکری را از مصاحبه کننده می گیرد) سعی کرد نوعی استاندارد دوگانه در مجازات اعدام را در آمریکا در رسانه ها اعلام کند. همه خبرنگاران هم حتی لری کنیگ هم در دام آن افتادند. اما موضوع چه بود:

محمود احمدی نژآد گفت که جهان در موضوع اعدام استاندارد دوگانه دارد چرا که همه موضوع سنگسار سکینه محمدی آشتیانی را محکوم کردند ولی هیچ کس به اعدام زنی در آمریکا که دو هفته پیش انجام شد، اشاره ای نمی کند. کار رسانه ای و خوب فرید زکریا را ببینید که چگونه مسئله را باز می کند.

در ایالات متحده آمریکا با آن وسعت و جمعیت، در سال 2009 میلادی، سال گذشته، 52 اعدام انجام شده است. در سال جاری میلادی، سال 2010 که دو ماه دیگر تمام می شود، 38 تن در آمریکا اعدام شده اند.

اما در ایران:

در سال گذشته میلادی، سال 2009، 388 تن اعدام شدند. در سال جاری میلادی، سال 2010 هم فعلا 180 تن اعدام شده اند. (آمارها از سوی سازمان عفو بین الملل اعلام شده است.)

در سال 2009 در ایران، یک تن با سنگسار، 14 تن درملاءعام، 77 تن در اعدام های دسته جمعی و 5 تن هم به دلیل جرمی که پیش از دوران بلوغ مرتکب آن شده بودند، کشته شدند.

در سال 2009 در آمریکا، هیچ مورد سنگساری وجود نداشته، هیچ مورد اعدام ملاءعام وجود نداشته و هیچ مورد اعدام دسته جمعی هم وجود نداشته است. هیچ متهمی هم به دلیل جرمی که پیش از 18 سالگی انجام داده، اعدام نشده است.

در ایران و پس از جریان انتخابات پرمناقشه ریاست جمهوری و به گزارشی که سازمان عفو بین الملل می دهد، اعدام های گسترده و مخفیانه ای اجرا شد. به گزارش عفو بین الملل، فقط در جریان یک ماه پس از انتخابات ریاست جمهوری، 112 تن در ایران اعدام شدند. آمریکا اما به دلایل سیاسی کسی را اعدام نمی کند.

حالا وارد جزییات مقایسه ای می شویم که احمدی نژاد کرد:

سکینه محمدی آشتیانی، در ایران به دلیل زنای محصنه به سنگسار محکوم شده و به دلیل مشارکت در قتل همسرش به اعدام محکوم شده است. اتهام هایی که او با قاطعیت آن را رد کرده و رد می کند. Sakineh-Mohammadi-Ashtiani1Condemned Woman

اما در آمریکا و در ایالت ویرجینیا، زنی به نام تریسا لوییس، به اعدام با تزریق محکوم شد. وی اتهام این که دو مرد را استخدام کرده تا همسرش را بکشند را پذیرفت و گناه خود را به گردن گرفت. (در دادگاهی استاندارد و با حضور هیات منصفه و وکیل مدافع) و هرچند که در دفاعیه او آمده بود که این زن به لحاظ روانی ثبات ندارد، با این حال دادگاه عالی تجدیدنظر، حکم را تایید کرد تا اجرا شود.

پس به طور مشخص و دقیق می توان گفت این دو پرونده به هیچ وجه و به هیچ شکلی قابل مقایسه نیستند. ضمن این که در مجازات سنگسار، زن و مرد متفاوت در خاک قرار می گیرند( مردها در زمان حکم سنگسار تا کمر در خاک می روند در حالی که زنان تا بالای سینه و زیر گردن) و زن تقریبا هیچ چاره ای برای فرار از این حکم ندارد.

حالا برگردیم به مسئله ای که احمدی نژاد مطرح کرد. وی در گفت وگوهایش گفت که دنیا آن طور که روی مسئله سکینه محمدی آشتیانی مانور رسانه ای داد، روی پرونده تریسا لوییس این کار را نکرد. به قول فرید زکریا شاید این راست باشد. شش برابر آنچه در مورد تریسا لوییس در مطبوعات نوشته شد، به سکینه محمدی آشتیانی اختصاص یافت. با توجه به مقایسه این دو پرونده این مسئله قابل دفاع است ضمن این که این همه اعتراض بین المللی و رسانه ای شاید تاثیری هم داشته باشد و بتواند زنی را از بی عدالتی نجات دهد.

هرچند احمدی نژاد در گفت وگویش با لری کینگ موضوع را عوض کرد و گفت این زن به حکم سنگسار محکوم نشده، ولی خبو بعد از آن این دادستان کل کشور (بدون داشتن هیچ گونه امکان اجرایی) که بعد به سخنگو تبدیل شد، حرف احمدی نژاد را رد کرد.

***

این نمونه کار خوبی بود که فرید زکریا انجام داد. رسانه های به اصطلاح سبز و قرمز و سیاه و دیگران هم اگر فقط به جای بولتن سازی به خبررسانی درست و منطقی و منصفانه روی آوردند، به مراتب تاثیر خیلی بهتری خواهد داشت.

کلی گویی بس است

اگر حمله ای نظامی به ایران روی دهد، تمامی قواعد حاکم بر گفتمان و تغییر سیاسی هم عوض می شود. این گونه نیست که با همین شرایط، جابجایی صورت گیرد. این نوشته نه تشویقی است به حمله نظامی و نه مخالفتی است با آن. قرار هم نیست ابعاد جنگ را بررسی کند چون این کار به داده های زیادی نیاز دارد. اما مهم، گفتمانی است که برای تغییر سیاسی نیاز دارد.

میرحسین موسوی به تازه گی گفته است:«جنبش سبز اول باید زنده باشد تا بعد بتواند کار کند….جنبش سبز نباید کاری کند که مورد مخالفت یکپارچه نیروهای نظامی و انتظامی قرار گیرد….و جنبش سبز به هرقیمتی نمی خواهد پیروز شود.»

همین سه گفته ای میرحسین نیازمند بحث و گفت وگو است که باشد در فرصتی دیگر. اما به موازات خشونت های بیشتر نظام جمهوری اسلامی، چرخش ها به سمت حمایت از اقدامات نظامی هم بیشتر می شود.

مشکل اقدام نظامی در اینجاست که فارغ از تبعات استراتژیک و امنیتی آن، پارادایم تغییر سیاست را عوض می کند. اگر حالا بحث از جنبش سبز و رای دزدیده شده و انتخابات به سرقت رفته و دولت نامشروع دهم و بازگشت به قانون است، پس از آن این گونه نخواهد بود. الان گفتمان تغییر سیاسی درون نظام است. اگر به تبع اقدام نظامی قرار باشد سیاست تغییر کند، آن زمان دیگر همین گفتمان بر آن حاکم نخواهد بود. گروه هایی مانند سلطنت طلب ها، مجاهدین خلق و دیگر گروه های مخالف خارج از نظام و خارج از ایران هم درون آن شده و از آن سهم خواهند خواست. بحث من این نیست که این ها حق دارند یا ندارند یا سهمی خواهند داشت یا نه، اما به هر حال اگر با اقدام نظامی نظام سرنگون شود، همه ی این ها سهم خواهی خواهند کرد. آن زمان دیگر کاریزما و طرفداری کروبی و موسوی یا حسن خمینی نه تنها کافی نیست که به تداخل منافع منتهی می شود و سخت بتوان گفت چه می شود، اما این گونه ای که الان هست، نخواهد بود.

شاید آن بخش گفته های موسوی و این که «جنبش سبز به هرقیمتی نمی خواهد پیروز شود،» بازگشت به همین مطلب باشد.

بهترین کاری که الان جنبش سبز یا موسوی یا کروبی یا هرکس دیگری باید انجام دهد، تشکیل کمیته ای است برای برنامه ریزی و طراحی. اگر از جنبش سبز دارد طرفداری می شود، این طرفداری لله نیست و خواسته هایی در پس آن مطرح است. پس باید حلقه اصلی جنبش سبز، برنامه ها و اهداف را مشخص اعلام کند. دیگر در این مقطع، کلی گویی جوابگو نیست. این که می خواهیم قانون حاکم باشد یا آزادی سیاسی و مطبوعات داشته باشیم، باید آنچه این جنبش به دنبال آن است را مشخص کند. اگر هم مشخص نکند، باید بر آن فشار آورد تا آن را مشخص کند. برای این که نمی شود موقع مبارزه همه با هم باشند، وقتی پیروز شدند رو در روی هم قرار گیرند و یکدیگر را بدرند.

جنبش سبز باید بگوید دنبال چیست، تا چه حد با آزادی گفت وگو و مطبوعات و ادیان موافقت می کند. باید تکلیف خود را با خیلی از گروه ها و جریان ها مشخص کند و به یک همکاری اساسی برسد. اگر هم از آن سرباز زند، این بقیه هستند که باید با سران جنبش سبز سنگ های خود را وابکنند و بگویند چقدر می توانند با هم همکاری کنند. حرکت های کلی گویانه اگر هم موفق باشد، گذار از دوران بد و ورود به دوران بدتر خواهد بود.

42-21523889