دعوت به مراسم شام

بدست KT

اصغرآقا، همسایه دو خانه آن طرف تر، اس ام اس زد که امشب برای شام تشریف بیاورید، من و همسرم برای شما سور و سات حسابی تدارک دیده ایم، منتظریم ساعت هشت و نیم امشب.

بالاخره همسایه بود و پیچاندن همسایه هم کاری دشوار، نمی شد گفت نیستیم یا خانه نبودیم و دیگه هر روز هم بالاخره به نوعی در راه رفت و برگشت چشم در چشم می شدیم، تصمیم گرفتیم برویم مراسم شام و به قولی سور وسات.

اصغرآقا کلی آدم دعوت کرده بود، به سبک کاملا سنتی، از دم در شلوغ و ملت گوش تا گوش و هر و کر همه هوا و دست همه لیوان و مشروب و آرایش های غلیظ و موسیقی هم که سرسام آور هی می گفت شب شب شعر و شوره شب شب ماه و نوره…

نتونستیم از دم در جلوتر بریم، هر جمع سه چهار نفری از مردم واستاده بودن و می گفتن فلانی رو دیدی؟ با اون ریختش، ایکبیری ببین چه آدم شده…جمع بعدی، اون نکبت رو دیدی چه کت و شلواری پوشیده؟ از کی تا حالا برای من تامی هیلفیگر پوش شده مرده شور برده….جمع بعدی نه بابا این ها رو از تاناکورا خریده داده براش رفو کردن و شستن وگرنه این که این چیزها حالیش نیست، جمع بعدی راستی چی شد لیزیک کردی؟ جمع بعدی تصمیم گرفتیم با شاسی و ناسی و آسی بریم گوا بگردیم، چه کنیم دیگه پوسیدیم تو این خراب شده….جمع بعدی راستی چی شد این جریان بچه دار شدن فلانی؟ مرده شور برده حالیش نیست چیکار می کنه اینگار…جمع بعدی و جمع بعدی و جمع بعدی.

داشتیم همین طور دور خودمان می چرخیدیم که یه هو اصغر آقا و خانمش از پشت سر اومدن جلو، اصغرآقا آدم خوش لباسی بود و کمی هم مودب و کمی هم اهل زد و بند زد پشت سرم که خوش می گذره که؟ به خودتون خوش می گذرونین؟ بریم شام رو بزنیم که دیگه هلاک شدیم.

رفتیم سرمیز شام.یک میز بیضی شکل خیلی بزرگ، روش یه ملافه بزرگ انداخته بودن که شام کلی سورپریز باشه، اصغر آقا کاردی برداشت و به کنار جام شرابش کوبید و گفت:اهم اهم، خوش آمدید و نوش جان.

ملافه را که برداشت، همه هورا کشیدند و حمله کردند به میز شام، جنازه یک آدم بود، صورتش را نمی شد تشخیص داد اما موهای وز وز و جوگندمی اش را می شد هنوز حتی با وزی که از حرارت پخت و پز کرده بود، دید یک پیاز گنده توی دهنش بود و دنده هاش رو هم باز کرده بودن، توی شکمش هم کلی فلفل سبز و گوجه فرنکی با سیخ چوبی به روده هاش زده بودن و به جای معده هم یه ظرف بزرگ سس سالسا بود که همه دنده ها رو یکی یکی می کندن و می زدن توی سس سالسا و به دندان می کشیدند.

شاسی و ناسی و آسی ریخته بودن اون سر میز و می گفتن من چشمها و زبون این پدرسوخته رو می خوام، اصغر و نوشین که دلش رو برداشتن برای خودشون حداقل اینش به ما برسه.

از میز عقب کشیدم، عقب عقب می رفتم که خوردم به اصغر آقا، گفتم این دیگه کیه حاج اصغر؟ گفت همین مرتیکه استاد دانشگاهه دیگه، نه حرف می زد نه غیبت می کرد نه آمار کسی رو میداد و نه می اومد توی بساط و دسته و گروهک ما، دیگه دیدیم این جوری بشه بهتره، میدونی، وقتش رسیده بود.

از اصغر و نوشین پرسیدم همه عاقبتشون همینه؟ گفتن خوب کم و بیش آره اما خوب بعضی ها رو می ارزه آدم ببره بیهوش کنه و کباب کنه، این نکبت این قدر بی خاصیت بود که ترجیح دادیم همه رو دعوت کنیم این قدر با کفش بزنیم تو سرش تا از پا دربیاد. گفتم با کفش؟ روز روشن؟ گفت نه، خوب می زاریم شب بشه، برات اس ام اس زده بودم که تفریح خونوادگی داریم با جمعی از دوستان، نبودین اما، حالا دیگه گذشته ها گذشته، بیاین همه با هم بزنیم به بدن.

دلم می خواست مث این فیلم ها، احساس تهوع کنم و بدوم توی دستشویی و بیارم بالا، اما هیچی نشد، هیچی نگفتم، بی سروصدا خارج شدیم و آمدیم خانه، نوشی و شوسی و سوسی صداشون هنوز می اومد: خوشمزه است پدرسگ.

IH157574

Engraving of Tupinamba Indians Cooking and Eating the Bodies of Prisoners by Theodor de Bry. This engraving is based on a woodcut from a 1557 book on Brazil by Hans Staden.

IH157575

Engraving of Tupinamba Women and Children Eating the Body of a Prisoner by Theodor de Bry. This engraving is based on a woodcut from a 1557 book on Brazil by Hans Staden.

IH157558

How the Slave Who Had Spoken Ill of Me Was Eaten Himself by Theodor de Bry. This engraving is based on a woodcut from a 1557 book on Brazil by Hans Staden.