خدانگهدار، کمانگیر

بدست KT

مطلبی که در پی می آید، یک بار منتشر شده و بر سر آن هم بحث شده است. از آن جایی که کمانگیر می گوید من این قومی که او با آن ها وارد دیپلماسی شده را نمی شناسم، یک گوشه خیلی کوچکش را دوباره برایش بازگو می کنم. یا شاید کفتارهای بدون ادرار را هم نگاهی بیاندازد، بد نباشد. اتفاقن این قوم را خیلی خوب می شناسم.

دوست داشتم این خرده گیری من از کمانگیر، به گفت وگویی خوب می انجامید اما از پاسخ کمانگیر قانع نشدم، بیشتر پدربزرگوارانه می گوید حالا که چیزی نشده، اصلن همه بحث کنیم. باز پرسیدم، دیگر جواب نداد. دوستی دیگر هم ریش سفیدانه می گوید اصلن همه درست می گویید.

دیگر از این بحث چیزی نمی گویم. اما اگر بخواهم وارد این بحث ها شوم و به قول کمانگیر اصلن همه گفت وگو کنیم، نقض غرض منطق خودم است. اما با چنین مشروعیت دادن به فرزندان اسامه بن لادن، مخالفم و آن را پایمال شدن حق و حقوق تک تک کسانی می دانم که وحشیانه و ناجوانمردانه به زندان رفتند، شکنجه شدند، کشته شدند و این روزها حکم های عجیب و غریب می گیرند و حتی ممکن است اعدام شوند.

اگر کسی سگی دستش بود، آن سگ هار بود و نه تنها پارس می کرد که حمله هم می کرد، نمی شود نشست و با سگ گفت وگو کرد. نمی شود روی خیابان هم نشست و به سگ پارس کرد، نمی شود در حد سگ هار پایین آمد و دندان به او نشان داد. به صاحب سگ می گویند او را درمان کن، اهلی کن. با گفت وگو کردن با سگ هار، صاحبش کیف می کند که این موجود بیمار، به عنوان یک انسان مدنی پذیرفته شده است که عده ای حاضرند روی زمین زانو زده و با او گفت و گو کنند. سگ هار، ابتدا باید درمان شود و تربیت، که نباید به مردم بپرد و چون دندان دارد، باید گاز بگیرد. صاحبش این شعور را باید به خرج دهد. حالا این صاحب اگر شعور نداشت و این سگ را میان مردم رها کرد، مردم چه گناهی کرده اند؟

آن شام را رها کن کمانگیر، شما میهمان من باش. ساعت ها از این قوم برایت سخن خواهم گفت. اگر هم دوست داری که دیپلماسی ات با خطرناک ترین بیماری زمانه، ادامه یابد، صلاح مملکت خویش خسروان دانند. افراد دیگری هم این مسیر را رفته و از آن طرف بام افتاده اند.

حسین فهمیده و سمند تازه اش

تازه احمدی نژآد شده بود شهردار تهران. در دفتر کار نشسته بودیم. این جا دفتری بود که به دلیل این که چندین بار بخور بخور شدید شده بود توش و هیچ کاری انجام نشده بود، به یکی از دوستان سالم سپرده شده بود تا این که آن جا را درست به یک مکان کار حرفه ای تبدیل کنند. خبر آمد که احمدی نژآد شده شهردار و از آن جایی که همه مدیران در حال تغییر بودند، دوست ما هم استعفا داد، ما هم.

مدیریت همه را خواست که این خبرها نیست و آقای دکتر ایدئولوژیک عمل نمی کنند و ایشان اهل خدمتگزاری هستند و تا حالا نان یک نفر را آجر نکرده اند. گفتند استعفا ها رد شده، بروید و به کارتان برسید و به مردم خدمت کنید. رفتیم.

دو ماه گذشت. دوست ما، (رییس) را خواستند به دفتر مدیریت. گفتند تغییراتی در راه است که جای نگرانی نیست و فقط کمی سعه صدر می خواهد. گفتند پست هایی هست که دیگر نمی تواند دست شما باشد. معاونت آن پست را به شما می دهیم با حقوق بیشتر از مدیر، اما مقام بالا دست باید کسی باشد که سفارش می شود و خودی است. نگران هم قرار شد نباشیم چون این هایی که می آیند کار بلد نیستند، اما باید آنجا باشند. ماندیم.

رییسان جدید آمدند، همگی نصف و یا دو سوم ما سن داشتند. تا به حال نه تحقیق کرده بودند، نه تحلیل، نه آنالیز آمار می دانستند و نه نگارش و نه ویرایش و نه چاپ و نه صفحه بندی. ظاهرشان ساده بود. ظهر که می خواستیم غذا سفارش بدهیم، می رفتند از بیرون دو تا نان تازه و یک ماست می گرفتند. بیشتر روزه بودند، با نمک افطار می کردند. با ما مهربان بودند، لبخند می زدند، دخالت نمی کردند. صفحات را و تحقیق ها را امضا می کردند که برود. ما هم هیچ نمی گفتیم.

یک روز آمدند در یک جلسه تخصصی. قرار بود چند کارشناس بیایند و درباره معضلات جامعه و روند نزول ارزش های اخلاقی صحبت کنند. آمار محرمانه ای آمده بود و نتایج آن نگران کننده. روسای جوان ما هم آمدند. دو تا استاد برجسته هم بودند، آمار را بند بند تحلیل می کردیم و بر اساس آن راهکار پیشنهاد میشد. نیم ساعتی گذشت و روسای ما شروع کردند به بلند بلند ذکر گفتن و هی الله واکبر گفتن. سعی کردیم حساسیت نشان ندهیم. دیگر صدایشان درآمد: «مملکتی که دست این مش ممد و آمریکایی ها باشد بهتر از این نمی شود.»

به سید محمد خاتمی، رییس جمهوری مان توهین شده بود. در حضور میهمانان به جا نبود بحث کردن. اس ام اس زدیم به مدیریت که شاید لازم باشه خودش بیاد. اومد. نشست و روسای ما هم ساکت شدند. جلسه تمام شد.

مشغول جمع بندی بودیم. صحبت از همین ناهنجاری های اجتماعی و آمار سقط جنین و خودکشی و این ها بود که یکی از روسای ما گفت:« این ملت دیگر لیاقت ندارد که دیگر حسین فهمیده ای در آن نیست.»

یکی از دوستان خواست بحث کند. هیچ گاه با این دوستان وارد بحث نمی شدم که یک دوست خوب و پزشک داشتم که همیشه می گفت، تو زاییده این ارگان نیستی و آن را درک نمی کنی، آن ها هم همین طور، پس با آن ها بحث نکن.

دوستم بحث را ادامه داد تا جایی که می شد این طور هم از بحث استنباط کرد که حسین فهمیده ممکن است در سپهر دیگری سیر کرده باشد که الزامن همه این گونه نیستند. دوست من منظورش به سپهر الهی کیرکگور بود. شترق.

کازیه روی میز بود که محکم به دهان دوستم کوبیده شد و خون زد روی میز. روسای ما با مشت های گره کرده ایستاده بودند و انگار دیدن خون، جری ترشان کرده بود. آن که کازیه را به دهان دوست ما کوبیده بود، نمی دانست کیرکگور چیست، سیر در سپهر دیگر را پیش خودش به دیوانگی تعبیر کرده بود، از آن توهین استنباط کرده بود، قاضی شده بود، حکم داده بود و حکم را اجرا هم کرده بود.

آخرین بار بود که از نزدیک با آن ها کار کردیم. هفته های بعد تحقیقات و آمار جامعه شناسی شهری تبدیل شد به فرهنگ مساجد و بعد فرهنگ مهدویت و آیین های روز جمعه. ما دیگر سررشته نداشیتم، خودمان عذر خواستیم، استفعایمان را پذیرفتند.

آن روسا را زمانی دیدیم که احمدی نژاد شده بود رییس جمهوری. دو تا با پراید صفر. یکی با پراید دست دوم. از هانی برایشان غذا می آوردند. در اداره وام های بلاعوض گرفته بودند و خانه پیش خرید کرده بودند. هر چهارشنه می رفتند دفتر مقام معظم. افتخارشان این بود که با آقا همسایه هستند. ازدواج کرده بودند. هر جمعه برای ما دعای فرج اس ام اس می کردند و می گفتند امید است که شما هم رستگار شوید.

روسای ما را الان دیگر نمی شود دید. سربازی که نمی برندشان، دارند دانشگاه امام جعفر صادق دکترا می گیرند. یکی رفته شورای نگهبان، نیمه وقت کار می کند و سه میلیون تومان پایه حقوقش است. یکی رفته دفتر ریاست جمهوری، امکانات مدیر کل، موبایل و ماشین با راننده دارد و ماهی شش میلیون تومان پایه حقوقش است. روزی سه ساعت هم بیشتر آن جا کار نمی کند. یکی دیگر رفته دفتر معاون وزیر. محافظ هم دارد. یواشکی می گوید حاضر نیست برای ماهی کمتر از ده میلیون تومان جایی تمام وقت کار کند.42-17490943

آخرین بار که جمعشان را دیدم، در یک رستوارن خیلی مجلل بود. برای یک جلسه کاری آن جا بودیم که دیدیم یک میز خفن چیده اند. روسای سابق خوشحال و خندان می پرسیدند مطمئن ترین بانک برای فاینانس چیست. لبخند زدم و گفتم بانک های سوییس معروف هستند.

پرسیدم:اگر حسین فهمیده الان بود، به شما چه می گفت؟ جواب داد: این مملکت پر از حسین فهمیده است که با اشارات آقا علم بر دوش می گیرند. خواستم بگویم اشارت آقا صائب تر است یا اچ اس بی سی بنک سوییس (HSBC)؟ چیزی نگفتم.

همان روزها، شبی خسته، مجبور بودم کمی اسناد و کارتن های کتاب را به جایی ببرم. دست نگه داشتم تا یک وانت بایستد. با راننده طی کردیم و راه افتادیم. مهربان بود، ساکت و معلوم بود زحمتکش. در اتوبان بودیم که ناگهان وانت را زد کنار و زد زیر گریه. نگاه کردم، بیلبورد غول آسایی بود از تصویر آقای خامنه ای و زیر آن درشت نوشته شده بود: من کنت مولاه، فهذا علی مولاه.

مسیری که می رفتیم، اتوبان لویزان بود. جلوی محوطه های نظامی پر است از این بیلبورد ها. یکی دیگر را نشان داد و با بغض گفت: میگه جانبازان از شهدا افضل ترند…کی گفته آخه؟

درد دل کرد. می توانسته بهترین زندگی را داشته باشد اما رفته جنگ، آسیب دیده، از کار افتاده، سواری اما از هیچ کس نگرفته. می گویم باز هم می روی اگر جنگ بشود؟ می گوید: آن زمان که رفتیم، کسی از ما نخواسته بود، خودمان رفتیم. حالا هم اگر بخواهند تعرض کنند، می رویم.

روسای ما با سمندهای تازه شان و صفرشان که پز می دادند ال ایکس از همه سمندها بهتر است، در اتوبان ولنجک می رفتند که بستنی بخورند.

BE088067